ارسال
شده توسط فرزاد 1 در 87/8/9 9:39 صبح
در شبی تاریک سرد در سکوت قدم بر میدارم برگ ها زیر پایم خرد می شوند صدای خورد شدن برگ ها در گوش من طنین می افکند . دستانم بی حس ام را در جیب هایم فرو می برم تا سرما که سراسر وجودم را گرفته فرصتی برای فکر کردن به گذشته ام به من بدهد . فکر . چه کلمه بی مفهومی است. از اعماق فریاد می زنم . پس چرا این سرما مرا نمی برد ...